درباره ما | مطالبات شهدا | دفاع مقدس | دانشنامه | فیلم | صوت | ارتباط با ما | سایت های شفیق فکه | سیاسی | تصاویر
    صفحه نخست / دانشنامه / داستان های کوتاه

داستان گدا - قسمت سوم

به جواد آقا گفتم میرم كار می‌كنم و نون می‌خورم، سیر كردن یه شكم كه كاری نداره، كار می‌كنم و اگه حالا گدایی می‌كنم واسه پولش نیس، واسه ثوابشه، من از بوی نون گدایی خوشم میاد، از ثوابش خوشم میاد، به شما هم نباس بر بخوره، هر كس حساب خودشو خودش پس میده و جواد آقا گقت كه تو خونه رام نمیده، برم هر غلطی دلم می خواد بكنم، و درو بست. می دونستم كه صفیه اومده پشت در و فهمیده كه جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گریه كرده، و جواد آقا كه رفته توی اتاق، ننوی بچه را تكون داده و خودشو به نفهمی زده. می‌دونستم كه یه ساعت دیگه جواد آقا میره بازار. رفتم تو كوچه‌ی روبرو و یه ساعت صبر كردم و دوباره برگشتم و در زدم كه یه دفعه جواد آقا درو باز كرد و گفت: "خب؟"

و من گفتم: "هیچ."

و راهمو كشیدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه كرد كه از كوچه رفتم بیرون. و شمایلو از تو بقچه در آوردم و شروع كردم به مداحی مولای متقیان. زن لاغری پیدا شد كه اومد نگام كرد و صدقه داد و گفت: "پیرزن از كجا میای، به كجا میری؟"

گفتم: "از بیابونا میام و دنبال كار می گردم."

گفت: "تو با این سن و سال مگه می‌تونی كاری بكنی؟"

گفتم: "به قدرت خدا و كمك شاه مردان، كوه روی كوه میذارم."

گفت: "لباس میتونی بشوری؟"

گفتم: "امام غریبان كمكم می‌كنه."

گفت: "حالا كه این طوره پشت سر من بیا."

پشت سرش راه افتادم، رفتیم و رفتیم تو كوچه‌ی خلوتی به خونه‌ی بزرگی رسیدیم كه هشتی درندشتی داشت. رفتیم تو، حیاط بزرگ بود و حوض بزرگی‌م داشت كه یه دریا آب می‌گرفت وسط حیاط بود و روی سكوی كنار حوض، چند زن بزك كرده نشسته بودند عین پنجه‌ی ماه، دهنشون می‌جنبید و انگار چیزی می‌خوردند كه تمومی نداشت. منو كه دیدند خنده‌شون گرفت و خندیدند و هی با هم حرف می‌زدند و پچ پچ می‌كردند و بعد گفتند كه من نمی‌تونم لباس بشورم، بهتره بشینم پشت در. با شمایل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر كی در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بیاد تو. تا چند ساعت هیشكی در نزد. من نشسته بودم و دعا می‌خوندم، با خدای خودم راز و نیاز می كردم، گوشه‌ی دنجی بود، و از تاریكی اصلاً باكیم نبود. از حیاط سرو صدا بلند بود و نمی دونم كیا شلوغ می كردند، اون زن بهم گفته بود كه سرت تو لاك خودت باشه، و منم سرم تو لاك خودم بود كه در زدند، گفتم: "كیه؟"

گفت: "ربابه رو می خوام."

درو وا كردم، مرد ریغونه‌ای تلوتلوخوران آمد تو و یكراست رفت داخل حیاط. از توی حیاط صدای خنده بلند شد و بعد همه چیز مثل اول ساكت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب دیدم بازم رفته‌م خونه‌ی صفیه و در می زنم كه جواد آقا درو باز كرد و گفت خب؟ و من گفتم هیچ، و یك دفعه پرید بیرون و من فرار كردم و او با شلاق دنبالم كرد، تو این دلهره بودم كه در زدند از خواب پریدم، ترس برم داشت، غیر جواد آقا كی می تونست باشه؟ گفتم: "كیه؟"

جواد آقا: "واكن."

گفتم: "كی رو می‌خوای؟"

گفت: "ربابه رو."

گفتم: "نیستش."

گفت: "میگم واكن سلیطه."

و شروع كرد به در زدن و محكم‌تر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: "چه خبره؟"

گفتم: "الهی من فدات شم، الهی من تصدقت، درو وا نكن."

گفت: "چرا؟"

گفتم: "اگه واكنی منو بیچاره می‌كنه، فكر می كنه اومدم این جا گدایی."

گفت: "این كیه كه می‌خواد تو رو بیچاره كنه؟"

گفتم: "جواد آقا، دامادم."

گفت: "‌پاشو تو تاریكی قایم شو."

پا شدم و رفتم تو تاریكی قایم شدم، زنیكه درو وا كرد، صدای قدم‌هاشو شنیدم اومد تو و غرولند كرد و رفت تو حیاط، از تو حیاط صدای غیه و خوشحالی بلند شد، بعد همه چی مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا كردم، بیرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمایلو برداشتم و گفتم: "یا قمر بنی هاشم، تو شاهد باش كه از دست اینا چی می كشم." و از در زدم بیرون.

 

داستان گدا قسمت چهارم و پنجم

 نسخه قابل چاپ    ارسال این صفحه به دوستان
تاریخ و زمان انتشار: شنبه 16 اردیبهشت 1391
تهیه و تنظیم: شفيق شهيد
منبع : غلام حسين ساعدي
ارسال نظر:
 
عنوان  
رایانامه  
متن نظر  
کد امنیتی = ۶ + ۱