درباره ما | مطالبات شهدا | دفاع مقدس | دانشنامه | فیلم | صوت | ارتباط با ما | سایت های شفیق فکه | سیاسی | تصاویر
    صفحه نخست / دانشنامه / داستان های کوتاه

حاج حسین

پسر بی آن که کسی او را ببیند وارد زیر زمین شد. دفتر چه را باز کرد ومثل همیشه شروع کرد به خواندن:
ادعای دینداریش دنیا را برده بود.تسبیح دانه درشتش را در دست می گرفت و با چریق چریق صدای افتادن هر دانه لبی می جنباند، هیچ وقت هیچ کس نمی دانست چه می گوید. نامش امیر بود، امیرحسین. همه او را با نام ((مش حسین)) می شناختند. از وقتی که اسمش برای مکه درآمده بود می گفت بگویید حاج حسین، من دیگه مشتی نیستم. یک حاجی می گفت و هزار حاجی از دهانش بیرون می ریخت. از چند سال پیش که به مشهد رفت، کاملا" تغییر کرد. با ماشین کبلایی ممد رفت. با هم رفتن. کبلایی می گفت: وقتی امیر حسین ضریح امام رضا را دید، توبه کرد و ازهمان جا شروع کرد به نماز خواندن. امیر حسین،اوه نه،ببخشید،مش...یعنی همین حاج حسین ، هیچ کس را مثل امام رضا قبول نداشت.گویا در خواب او را دیده بود. می گفت چیزی به او گفته، اما هر چه بعد از بیداری فکر کرده بود، یادش نمی آمد. نام امام رضا که می آمد اشک در چشمانش جمع می شد. هر روز صبح قبل از خروس خوان بیدار می شد. بی آن که کسی او را ببیند، بالای کوه می رفت و در امام زاده ای که آن جا بود نماز می خواند. سواد درست و حسابی نداشت، اما قرآن خواندن بلد بود. گرچه معنی کلمات را نمی دانست، ولی آنقدر آن را خوانده بود که از بر شده بود.درست به یاد دارم آن روز یکی از سردترین روزهای دی ماه بود. پروانه خواهر کوچکم حال خوشی نداشت. دکترها قبلا" هم گفته بودن که باید عمل شود. پدر می گفت: پول ندارم، راست هم می گفت، نداشت. به هر دری هم زده بود نتوانسته بود پول جور کند. تنها کسی که آن همه پول داشت حاج حسین بود که آن هم برای مکه رفتن جمع کرده بود. کسی جرات پول قرض کردن از او را نداشت. تا اسم پول می آمد، ابروانش در هم گره می خورد و اخم می کرد که تا خدا هست چرا از من بنده ی خدا کمک می خواهید. هیچ وقت این قدر از امیرحسین بدم نیامده بود. سر لج هر زمان او رامی دیدم به او می گفتم امیرحسین، تا بفهمه هنوز حاجی نشده از چشم من یکی افتاده. نذر کردم 40 صبح به امام زاده بروم دخیل ببندم تا پروانه خوب بشه. همان جا بود که فهمیدم امیرحسین هم هر روز آن جا می رود و قرآن می خواند. دلم می خواست یک بار هم شده حالش را جا بیاورم. چقدر کیف می داد اگر از بالای کوه به پایین پرتش می کردم ومی گفتم خودش افتاده، اصلا" لابد خدا خواسته، حاجی خودش بود. تازه کلاس پنجم می رفتم. دوست نداشتم مثل بابای مجید بیافتم زندان. بابای مجید از همین امام زاده پول بلند کرده بود. فقط من نمی گفتم همه می گفتن. اولین روزی که به امام زاده رفتم دیدم امیرحسین قرآن می خواند از من خواست براش معنی کنم. می دانست چشم دیدنش را ندارم اما بازهم می خواست برایش ترجمه ها را بخوانم. گفت: بیا، بیا تا برای پروانه دعا کنم خوب شه. نیش خندی زدم و گفتم: به دعای گربه سیا بارون نمیاد. تازه این ضرب المثل را یاد گرفته بودم. دوباره لبش جنبید. گویا لا اله الا الله می گفت. هر روز قرآن را می گرفتم، هرسوره یا آیه ای را که می خواند برای خود با ترجمه می خواندم. او عربی بلد بود و من فارسی. حال پروانه روز به روز بدتر می شد
آن روز را دقیق به خاطر دارم. روزی که به خیال خود حال امیر حسین را گرفتم. از اول صبح، مثل هر روز او قرآن می خواند و من معنی آن را زمزمه می کردم تا رسید به این آیات
**فویل للمصلین * الذین هم عن صلاتهم ساهون * الذین هم یرآون * ویمنعون الماعون**
معنی اش را خواندم. هنوز صدق الله العلی العظیم را نگفته بود که شیطنتم گل کرد و به او گفتم: امیر حسین دوست داری برات چند خط ترجمه کنم؟ با این که بهش حاجی نگفتم اما برق خوشحالی را در چشمانش دیدم. با خوشحالی گفت: آره پسرم معنی کن. معنی کردم:
**پس وای بر آن نماز گذاران* که دل از یاد خدا غافل دارند* همانها که ریا و خود نمایی میکنند* و از اموال خود آنچه نیاز دیگران را بر می آورد دریغ می کنند**
ترجمه ام تمام نشده، اشک در چشمان امیرحسین جمع شد. نمی دانم چه شد. من کار بدی کرده بودم یا قرآن ،یا...اما دست و پایش را گم کرده بود. صورتش از اشک خیس بود. ایستاده بود اما نمی دانست کجا می خواهد برود. سر درگمی را در چهره اش می دیدم. دوباره لب جنباند. این بار شنیدم چه می گفت. نمی دانستم چه چیز را به خاطر آورده بود که زیر لب می گفت یادم آمد.می گفت یادم آمد و اشک می ریخت. فکر می کردم اگر حالش را بگیرم خوشحال می شوم ولی از درون قلبم فشرده شده بود. اشکش را که می دیدم خودم هم دلم می خواست گریه کنم. چنان اشک می ریخت که از ترجمه ای که خوانده بودم، پشیمان شدم. به سمت من که آمد از ترس نزدیک بود خودم را خیس کنم. گفتم بیچاره فاتحه ات را بخوان که مرگت حتمیه. دستانش را دراز کرد. تا آمدم فرار کنم خودم را در آغوش او دیدم.نفهمیدم چرا من را می بوسید! دلم برایش می سوخت. چه شد که اینقدر مهربان شد نمی دانم. این قدر شکه شده بودم که نفهمیدم کی رفت!از این ماجرا به کسی چیزی نگفتم. تا فردا صبح به این فکر می کردم که امیرحسین چه چیز را به خاطر آورده بود که آن طور اشک می ریخت. از کنجکاوی داشتم می مردم. فردا صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. به امام زاده رفتم، آن جا نبود. هر جا می دانستم دنبالش گشتم. نبود که نبود. از خاله رقیه که پرسیدم گفت: دیروز خیلی زود آمد خانه چمدانش را بست و رفت هر چه پرسیدم کجا نگفت تا قسمش دادم به امام رضا، اسم امام را که شنید گفت دارم می رم پیش خودش تا حلالم کنه، تا ببخشدم، من مشتی خوبی واسش نبودم، حرفش رو گوش ندادم حالا که یادم اومد باید بهش عمل کنم.سرم پایین بود و گوش می دادم. خاله رقیه پرسید :پسرم نمی دونی حاجی چی یادش اومده؟ چش شده؟ نذاشتم خاله اشکامو ببینه. حتی سرهم بلند نکردم، فقط گفتم نه نمی دونم.می دونستم. تنها چیزی که حاجی یادش رفته بود خواب امام رضا بود. لابد امام هم تو خواب براش قرآن ترجمه کرده بود. چون این تنها کاری بود که من کردم...
بابا نمی گفت چطور پول جور شد. می گفت خودش هم نمی داند. توی همان سه روزی که امیرحسین نبود پول عمل پروانه جور شد.هیچکس نمی دانست آن سال چرا امیرحسین به مکه نرفت و هیچکس نفهمید چرا، تنها من که آن همه با او لج بودم او را حاج حسین می خواندم.
پسر دفترچه را بست. این یکی از زیباترین خاطره هایی بود که پدر بزرگش نوشته بود

 نسخه قابل چاپ    ارسال این صفحه به دوستان
تاریخ و زمان انتشار: شنبه 13 خرداد 1391
تهیه و تنظیم: شفیق شهید
منبع : پگاه اصلاحی
ارسال نظر:
 
عنوان  
رایانامه  
متن نظر  
کد امنیتی = ۷ + ۵