داستان گدا - قسمت پاياني

6

دیگه كاری نداشتم، همه‌ش تو خیابونا و كوچه‌ها ولو بودم و بچه ها دنبالم می‌كردند، من روضه می‌خوندم و تو یه طاس كوچك آب تربت می‌فروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمی شده بود و ناخن پاهام كنده شده بود و می‌سوخت، چیزی تو گلوم بود و نمیذاشت صدام دربیاید، تو قبرستون می‌خوابیدم، گرد و خاك همچو شمایلو پوشانده بود كه دیگه صورت حضرت پیدا نبود، دیگه گشنه‌م نمی‌شد، آب، فقط آب می‌خوردم، گاهی هم هوس می‌كردم كه خاك بخورم، مثل اون حیوون كوچولو كه وسط بره‌ها نشسته بود و زمین را لیس می‌زد. زخم گنده‌ای به اندازه‌ی كف دست تو دهنم پیدا شده بود كه مرتب خون پس می‌داد، دیگه صدقه نمی‌گرفتم، توی جماعت گاه گداری بچه‌هامو می‌دیدم كه هروقت چشمشون به چشم من می‌افتاد خودشونو قایم می كردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز می‌خوندم كه پسر بزرگ سید مرتضی و آقا مجتبی اومدند سراغ من كه بریم خونه. من نمی‌خواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشین كردند و رفتیم و من یه دفعه خودمو تو باغ بزرگی دیدم. منو زیر درختی گذاشتند و خودشون رفتند تو یه اتاق بزرگی كه روشن بود و بعد با مرد چاقی اومدند بیرون و ایستادند به تماشای من. پسر سید مرتضی و آقا مجتبی رفتند پشت درختا و دیگه پیداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو یه راهروی تاریك. و انداختنم تو یه اتاق تاریك و من گرفتم خوابیدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتی منو دیدند، ازم نون خواستند و من روضه‌ی ابوالفضل براشون خوندم. توی یه گاری برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتیم توی باغ كه آبگوشت بخوریم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر كرده بود و من نمی‌تونستم چیزی قورت بدم، بین اونهمه آدم هیشكی به شمایل من عقیده نداشت، یه شب خواب صفیه و حوریه رو دیدم، و یه شب دیگه بچه‌های سید عبدالله رو و شبای دیگه خواب حضرتو، مثل آدمای هوایی ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش می‌دادند، بد و بیراه می‌گفتند، می خواستم برم بیرون. اما پیرمرد كوتوله ای جلو در نشسته بود كه هر وقت نزدیكش می شدم چوبشو یلند می كرد و داد می زد: "كیش كیش." یه روز كمال پسر بزرگ صفیه با یه پسر دیگه اومدند سراغ من. صفیه برام كته و نون و پیاز فرستاده بود. كمال بهم گفت همه می دونن كه من تو گداخونه‌ام، چشماش پر شد و زد زیر گریه. بعد بهم گفت كه من می تونم از راه آب در برم، بعد خواست كفشاشو بهم ببخشه و ترسید باهاش دعوا بكنند، من ‎از جواد آقا می‌ترسیدم، از سید مرتضی می‌ترسیدم، از بیرون می‌ترسیدم، از اون تو می‌ترسیدم. به كمال گفتم: "اگر خدا بخواد میام بیرون."

اونا رفتند و پیرمرد جلو در نصف كته و پیازمو ور داشت و بقیه شو بهم داد.

شب شد و من وسط درختا قایم شدم و سفیدی كه زد، من راه آبو پیدا كردم و بقچه و شمایلو بغل كردم و مثل مار خزیدم توی راه آب، چار دست و پا از وسط لجن‌ها رد شدم، بیرون كه رسیدم آفتاب زد و خونه ها به رنگ آتش در اومد.

7

از اون‌وقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شكمم آویزون بود، دست به دیوار می‌گرفتم و راه می‌رفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو كله‌ام صدا می كرد، یه چیز مثل حلقه‌ی چاه از تو زمین باهام ‎حرف می زد، شمایل حضرت باهام حرف می زد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف می زدند، یه روز بچه های سید عبدالله رو دیدم كه خبر دادند خاله‌شون مرده، من می دونستم، از همه چیز خبر داشتم.

یه روز بی‌خبر رفتم خونه امینه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حیاط دور هم جمع‎بودند، سید اسدالله و عزیزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگیمو تقسیم می‌كردند، هیشكی منو ندید، باهم كلنجار می‌رفتند، به هم‌دیگه فحش می‌دادند، به سر و كله‌ی هم می‌پریدند، جواد آقا و سید عبدالله با هم سر قالی‌ها دعوا داشتند، و امینه زار زار گریه می‌كرد كه همه زحمتا رو اون كشیده و چیزی بهش نرسیده، صدای فاطمه رو از زیرزمین شنیدم كه صدام می كرد، یه دفعه كمال منو دید و داد كشید، همه برگشتند و نگاه كردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا كه چشمانش دودو می‌زد داد كشید: "می‌بینی چه كارا می‌كنی؟"

 

من دهنمو باز كردم ولی نتونستم چیزی بگم و شمایلو به دیوار تكیه دادم، اونا اول من و بعد شمایل حضرتو نگاه كردند.

جواد آقا گفت: "بقچه‌تو وا كن، می‌خوام بدونم اون تو چی هس."

امینه گفت: "سید خانوم بقچه‌تو وا كن و خیالشونو راحت كن."

جواد آقا گفت: "یه عمره سر همه‌مون كلاه گذاشته، د یاالله زود باش."

بقچه مو باز كردم و اول نون خشكه‌ها رو ریختم جلو شمایل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه كردند و روشونو كردند طرف دیگه، كمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.

 

نقدی بر داستان «گدا» نوشته ی غلامحسین ساعدی

تاریخ و زمان انتشار: شنبه 16 اردیبهشت 1391
تهیه و تنظیم: شفيق شهيد
منبع : غلام حسين ساعدي